اشعار قطره

اشعار شاعر اهل بیت علیهم السلام مرحوم ابوالقاسم علیمدد کنی متخلص به قطره (1280-1357هـ.ش) *** instagram.com/a.a.ghatre

اشعار قطره

اشعار شاعر اهل بیت علیهم السلام مرحوم ابوالقاسم علیمدد کنی متخلص به قطره (1280-1357هـ.ش) *** instagram.com/a.a.ghatre

پوشیده به تن رخت عزا عامی و عالم

چون مرغ شب آهنگ به گلزار بنالم

در روز پریشان و شب تار بنالم

هر لحظه کنم گریه شب و نوحه سرایم

تا صبح به گرد گل رخسار بنالم

دور از وطن افتاده و با مرغ خوش الحان

گه در چمن و گاه به کهسار بنالم

من از سرشب تا به سحر چشم به راهم

کآید سحر من گه دیدار بنالم

چون ابر بگریم زغم جعفر صادق

از ظلم ستم پیشۀ اغیار بنالم

مجروح شده سینه­ام از سودۀ الماس

گه با دل محزون رخ گلنار بنالم

مهلت ندهد دشمن خونخوار زمانی

بنشینم و با خلوتیان حرم یار بنالم

پوشیده به تن رخت عزا عامی و عالم

با عامی و عالم دل افگار بنالم

افغان نکنم بهر دل غمزدۀ خود

از بهر وصی شه ابرار بنالم

از بهر امام ششم شاه شهیدان

با قافله و قافله سالار بنالم

من خاک به سر ریزم و افغان کنم آری

گویم به که در پردۀ اسرار بنالم

هر لحظه که یاد آورم از نالۀ آهش

با اهل سماء ثابت و سیار بنالم

گه یاد نمایم ز دل جعفر صادق

گه بهر حسین عترت اطهار بنالم

گاهی بخداوند کنم شکوۀ اعدا

گه بهر اسیران گرفتار بنالم

گه فکر دل سوخته از زهر نمایم

گه لطمه زنم بررخ گلنار بنالم

من خاک بسر ریزم تا دامن محشر

از بهر غل گردن بیمار بنالم

گل خار نگردد به بر دیدۀ اغیار

«قطره» ز جفای ستم خار بنالم

موسی جعفر سرش بنهاده بر زانوی غم

صادق آل محمد قبله کروبیان

شد شهید از زهر کین مصباح عرش آسمان

رفت آن آموزگار مکتب علم لدن

بحر احسان قلب پرخون در حیات جاودان

یک دلی بی‌غم نباشد از کهین و از مهان

موسی جعفر سرش بنهاده بر زانوی غم

قامت معصومه خم گردید از بار الم

شد جهان ماتمکده از نالۀ اهل حرم

شد زعدلش واژگون قصر خطا کاخ ستم

صبر و طاقت داده از کف از غمش پیر و جوان

دل او ز تیر طعنه شده همچو لجّۀ خون

دل شیعیان از این غم شده غرق خون پریشان

که به فصل گل خزان شد هله بوستان جانان

که نموده است پرپر گل بوستان زهرا

چه قیامتی به پا شد ز فغان عندلیبان

دل صادق محمد ز جفا و زهر کینه

شده غرق خون و مجروح ز جفا و ظلم عدوان

شده زآه آتشینش دل عالمی مشوش

دل عالمی مشوش شده زآه اهل عرفان

چه قیامتی به پا شد ز قیام این قیامت

که ز نای نی شنیدم به دو صد دلیل و برهان

که امام حق مطلق شد از این سرای فانی

قد سرو بوستانش شده خم چو طاق ارکان

چو روان عالم کن ز حیات دست شسته

که اقامۀ عزا شد به تمام ملک امکان

دل او ز تیر طعنه شده همچو لجّۀ خون

که به جای اشک خون ریخت به خط عذار و مژگان

به خدا شکسته قلبی که کنوز علم دین بود

بود این خزینه مبدأ که نزول کرده قرآن

در علم باز کرده به رخ تمام عالم

اثرات بندگیّ‌اش بود این کتاب ادیان

که سرشک چشم «قطره» شده همچو سیل جاری

ز برای قلب مجروح شده مرهم دل و جان

به سحاب غیب پنهان شده مهر آفرینش

که بسوخت آتش هجر دل کافر و مسلمان

آن که بیمار تو باشد پی درمان نرود


سرمه‌ی دیده‌ی ما خاک سرای تو بود

دیده روشن ز مه بدر دجای تو بود

 

روح از عالم امر است مجرد آری

روح از ظلمت انوار ملای تو بود

 

از فروغ رخ سیمای تو در کعبه‌ی دل

این نوا قبله حاجات منای تو بود

 

طاق افلاک حرم را که مهندس زده است

آن مهندس به خداوند خدای تو بود

 

زینت قائمه و جلوه‌ی خورشید وجود

ذرّه‌ی گرد و غبار کف پای تو بود

 

من در این وادی حیرت نگرستم دیدم

برتر از عرش برین کاخ منای تو بود

 

این بود نکته‌ی سربسته خلقت آری

خلقت عالم و آدم ز برای تو بود

 

لطف و احسان وکرم جود و سخا و بخشش

از قدم تا به جزا مشی و بنای تو بود

 

کفش دار حرم قدس تو جبرائیل است

که به تسبیح و ثنا تحت لوای تو بود

 

خوش به احوال مریضی که طبیبش باشی

مرهم سینه مجروح دوای تو بود

 

آن که بیمار تو باشد پی درمان نرود

فخرش این است که در دار شفای تو بود

 

زائر کوی تو سرمایه چه دارد؟ دیدم

به کفش راحله از خوان عطای تو بود

 

ذره از پرتو خورشید ندارد خبری

محو سیاره خورشید لقای تو بود

 

هر کجا رفتم و در سیر ببینم دیدم

در دل آئینه دل قبله نمای تو بود

 

دیدن زائر خود می کنی اندر دم نزع

چون ز اقلیم صفا مهر و وفای تو بود

 

هر که شد زائر کوی تو یقین می دانم

چشم حق دارد و بینا و گدای تو بود

 

این همه نقش و نگاری قلم صنع کشید

حکم تقدیر تو را امر قضای تو بود

 

به خدائی که بود خالق ملک و ملکوت

چون خدا هست بقا وجه بقای تو بود

 

صفت و منزلت و قدر تو در قرآن است

این همه منزلت و قدر برای تو بود

 

تو غریب الغربایی و انیس الضعفا

کون مستغرق دریای بقای تو بود

 

آن چه پیچیده در این عالم ملک و ملکوت

فاش گویم به خداوند صدای تو بود

 

آفرین گفت به ذات تو خداوند احد

بحر یک قطره ز دریای عطای تو بود

گر توئی طالب رخ دلدار * یار پیداست از در و دیوار

روی آن دلستان ندیدی تو

ماه آن آسمان ندیدی تو

تو بکشتی نشسته­‌ای شب و روز

ناخدا را عیان ندیدی تو

همچو ماهی در آب غوطه‌­وری

از چه آب روان ندیدی تو

تو در این باغ کرده­ای منزل

صاحب گلستان ندیدی تو

اهل کنعانی و ولیکن حیف

یوسف مصر جان ندیدی تو

تو که عنقای قاب قوسینی

مرغ آن آشیان ندیدی تو

این ره شام را تو پیمودی

میر آن کاروان ندیدی تو

قد آن سرو را توئی سایه

از چه سرو روان ندیدی تو

تو گل و بلبل و چمن دیدی

هله آن باغبان ندیدی تو

گر توئی طالب رخ دلدار

یار پیداست از در و دیوار

خالق ممکنات حی غفور

بُد به ذات قدیمی اش مستور

هله برداشت از جمال، نقاب

شد عیان از نهان حقیقت نور

از قِدَم زد رقم به دفتر عشق

پرتو عشق شد عیان در طور

ساخت آئینۀ جمال نما

تا ببیند جمال حی غفور

در هیولای عالم امکان

گه به شکلی کند بروز و ظهور

به کف عاشقان روز الست

داد پیمانۀ شراب طهور

غرق دریای رحمتش ممکن

همه ذرات ذاکر و مذکور

گاه عاشق شود گهی معشوق

گاه منظر شود گهی منظور

هرکه محرم نشد به کعبۀ دل

ره آن کعبه می­شود مستور

گرتوئی طالب رخ دلدار

یار پیداست از در و دیوار

دلستانی که دل ربود از ما

گه نهان می­شود گهی پیدا

هستی مطلق است هستی بخش

کز وجودش وجود شد پیدا

همچنان سایه عالم امکان

از پی قامتش شده بر پا

در صدف دُر دلربائش را

که نهان داشت در دل دریا

علم حق عین ذات لم یزلی است

در الهیتش بود یکتا

آتش و آب و خاک را چه بود

که دهد شرح علّم الاسما

نشوی واقف از حقیقت امر

کیست در جسم ما بود گویا

ما چو ماهی در آب از پی آب

گاه در حیرتیم و گه پویا

چشم ممکن چرا نمی­بیند

مهر چهر جمال بی­همتا

آفرید از تراب آدم را

گفت به به از این ید بیضا

گرتوئی طالب رخ دلدار

یار پیداست از درو دیوار

هرچه در آینه پدیدار است

عکس روی بدیع دلدار است

آنچه مخفی و هرچه هست عیان

قطره­ای زآن یم گهر باراست

کره شمس وجود ملک وجود

ذاکر و ساجداست و سیار است

آنچه سرمایه حیات من است

می جانبخش لعل دُر بار است

آن که دستش تهیست از رسلی

یوسف مصر را خریدار است

آنچه در طور دل تجلی کرد

نور رخسار آل اطهار است

مه و مهجوری فراق حبیب

ای حبیبم کجا سزاور است

گوشه چشمی به سوی ما کن باز

چشم مستت طبیب بیمار است

روح عالم امام حی مبین

قائم دین و شاه ابرار است

هر که رازش فتد ز پرده برون

همچو منصور بر سردار است

گرتوئی طالب رخ دلدار

یار پیداست از درو دیوار