دامن کشان به دامن این دشت رو کنم |
با مرغ آشیان دلم گفتگو کنم |
از هر طرف روانه شوم با دل پریش |
هر لحظۀ وصال تو را آرزو کنم |
گاهی روم به خیمه گه سوی حربگاه |
سرگشته هر طرف بروم جستجو کنم |
آمد کنار نعش برادر به گریه گفت |
شاه نجف کجاست تو را روبرو کنم |
آب روان که نیست میسر برای تو |
از اشک دیده جسم تو را شستشو کنم |
از تیغ و تیر و خنجر و نوک سنان و نی |
خواهم که زخمهای تنت را رفو کنم |
بر بوسه گاه جدّ و پدر بوسه زد بگفت |
کو رأس انورت که به او گفتگو کنم |
پرپر ببینمت گل زینب به روی خاک |
بر دارمت زخاک و چو گلبرگ بو کنم |
چون نیست ممکنم که سپارم تو را به خاک |
بسپارمت به خالق و آشفته مو کنم |
از خون خنجر تو کنم گیسوان خضاب |
رسوا یزید و مردم بی آبرو کنم |
بگذارمت به دامن صحرا حسین من |
افسرده سوی دیر زخرابات رو کنم |
زهرا تو را زخون جگر پروریده بود |
جسم تو را ببینم و من یاد او کنم |
گر «قطره»ام ز آه دل زینب حزین |
گلگون ز اشک دامن و روی نکو کنم |
خدیو ملک خداوند قادر متعال |
بهار معرفت مرتضی رسول خصال |
عزیز حضرت زهرا و باعث خلقت |
کنوزعلم لدنی و بحر فیض و کمال |
پس از طواف حریم کریم لم یزلی |
برون ز خانهی حق شد بهار حسن و جمال |
به امر حق توانا زکعبهی مقصود |
به سوی کرب و بلا شد روان به عزّ و جلال |
برای پاس حریمش مهیمن یکتا |
روانه کرد ملکهای ارض و طول و شمال |
به طول و عرض به هم بسته صف به صف ملکوت |
امیر خیل ملک بود آن همایون فال |
به هر طرف زده صف خلق عالم بالا |
به کف لوای حسینی به فرق تاج جلال |
دلا به عالم معنی به پا سرو قدش |
بُدی زجن و ملک روی ارض مالامال |
بگفت پادشه لو کشف به یار معین |
روان شوید تمامی به عز و جاه و جلال |
تمام قافله پیما شدند پیر و جوان |
به گرد شمع چو پروانه میزند پروبال |
رکاب مظهر حق را گرفت جبرائیل |
عنان مرکب شه بود برکف میکال |
مکان به عرشۀ زین کرد مرتضی صولت |
ز صولتش شده خم قامت فلک چون دال |
هر آن که عاشق حق بود روی او میدید |
عیان در آینۀ چهرهاش رخ متعال |
چو از مشارق جان شد پدید مهر رخش |
خجل ز پرتو آن چهره گشت مهر و هلال |
برای حرمت سلطان دین امام مبین |
برون شدند ز مکّه صغیر و پیر و رجال |
به اهل مکّه وصیّ رسول کرد وداع |
روانه گشت چو احمد به عز و جاه و جلال |
رسید قافلهی عاشقان به کرببلا |
گروه بادیه شه را نمود استقبال |
به همرهم بود ای قوم چند قربانی |
که در زمین بلا میرسند به حد کمال |
علی اکبر و عباس و قاسم ابن حسن |
بـُریر و اصغر و جعفر حبیب و عون و هلال |
تمام یاور و انصار من در این صحرا |
شوند کشته ز بیداد قوم بد افعال |
فرات موج زند این سپاه شوم یزید |
نمیدهند به اطفال خرد آب زلال |
ز سوز تشنه لبی روی کودکان گردد |
چو برگ بید شود زرد یا به سان هلال |
به اهل بیت حریم پیمبر مرسل |
نه فرصتی دهد ابن زیاد بد افعال |
نه بر صغیر و کبیر و علیل غمزدهای |
نه رحم میکند این قوم ذرّةالمثقال |
ز بعد قتل من تشنه لب در این صحرا |
برند خیمهی آل رسول قوم ضلال |
تنم به خاک فتد بی کفن در این هامون |
سرم به نوک سنان و پریش اهل و عیال |
هزار شکر که بعد از هزار و سیصد سال |
به پا لوای حسینی ست و کفر شد پامال |
بگو به مرغ روان «قطره» در عزای حسین |
به سان جغد به ویران جان بسوز و بنال |
از چه رو بر تن ارکان سما رخت عزاست |
هر طرف مینگرم شور قیامت برپاست |
من از آن روزنه دیدۀ خود میبینم |
خاطر زار و پریشان دل ارباب وفاست |
برخ ماه فلک بهر چه بنشسته غبار |
گرد ماتم نگرم بررخ این مه پیداست |
آسمان بهر چه پوشیده به تن جامهی نیل |
مگر آن تیر قدر در خم چوگان قضاست |
هر که را مینگرم سر به گریبان گریان |
با دل غمزده در ذکر و مناجات و دعاست |
یارب این ولوله و ناله در این عالم چیست |
همه آفاق پر از زمزمه و شور نواست |
قامت شاه ولایت شده از غصّه کمان |
کشتی بحر دلش غرق به قعر دریاست |
همه ارواح عوالم متحیّر حیران |
روح عالم به سماء دل و جان ره پیماست |
تا همای علی از گلبن جسمش پر زد |
گفت دنیای دنی را که چنین عهد و وفاست |
کودکان حرمش سربه گریبان یکسو |
یک طرف خیل ملایک ز زمین تا به سماست |
ای دل از فتنهی این مردم بدخواه جهول |
زار وغمگین و پریشان دل آل طه است |
آه آه از دل افسردۀ زینب چه کنم |
که دلش در برمام است و گهی کرببلاست |
آن زمانی که حسین در دل خون مأوا داشت |
گفت زینب که مرا مونس و غمخوار کجاست |
تا شد از خیمه لب تشنه به میدان غزا |
از پیاش آه دل غمزدگان ره پیماست |
تابش مهر فلک پیکر مجروح حسین |
منکر دین خدا بین به سر چتر لواست |
دامن کرببلا از چه سبب گلگون است |
گفتمش از اثر خون شهید شهداست |
مرحم زخم دل فاطمه و قلب حسین |
اشک و آه دل اولاد شه هر دو سراست |
اگر آن چشم دلت باز نمائی بینی |
که سرا پرده ماتم همه جائی سروپاست |
بوریا شد کفن جسم عزیز زهرا |
خاک شرمنده ز روی گهر بحر ولاست |
خون بهای گل گلزار رسول مدنی |
هاتفی گفت به سکان سماوات خداست |
به خدائی که علیم است و حکیم است و خبیر |
که از این کشته سرا پردهی عزّت سرو پاست |
درد داری اگر ای «قطره» در این دار فنا |
به خدا تربت او برهمه امراض دواست |
ماه افلاک دلم کرده در این خیمه مقر |
چون که از مشرق جان ماه محرم زده سر |
|
به لب بام دلم گفت مؤذّن برخیز |
که شب تیره گذشت و شده هنگام سحر |
|
من سرگشته و حیران شدم از خانه برون |
دیدم آن پیک صبا میدهد هر لحظه خبر |
|
از پی قافلهی عشق شدم ره پیما |
کردم از خانه و کاشانهی خود صرف نظر |
|
تا قضا از پی صید دل من شد صیّاد |
شد دلم غرقه به خون از اثر تیر قدر |
|
ز آه جانسوز من و آتش هجران پیداست |
ای معلّم بنگر تیره شده روی قمر |
|
بهر دل بردن ما بر لب بام آمد یار |
برقع از چهره برافکند و به ما کرد نظر |
|
اندر آن خیمه که محرم نبود روح امین |
مظهر حیّ مبین داشت در آن خیمه مقر |
|
مه و خورشید سماوات خداوند مجید |
از گریبان حسین صبح سعادت زده سر |
|
تیغ ابروی کجش گشته صراط دل و دین |
هر دمی فاش کند معجزهی شق و قمر |
|
به خدائی که علیم است و حکیم است و خبیر |
مادر دهر کجا آورد این گونه پسر |
|
تا که در عرش برین پرچم ماتم زده شد |
ملک هستی شده از ماتم او زیر و زبر |
|
تا که در کرببلا خیمه زده خسرو دین |
ریخت جبریل امین خاک مصیبت برسر |
|
با غزالان حریمش سوی معراج آمد |
شد به پا شورش عظمی و قیام محشر |
|
آب نایاب مگر بود در آن دشت صفا |
عوض آب خورد طفل رضیع خون جگر |
|
عاقبت از اثر ناوک پیکان دغا |
دوستان شهد شهادت بچشیده اصغر |
|
اندر آن دشت صفا حضرت لیلای حزین |
قامتش گشت کمان ازغم مرگ اکبر |
|
بانوانش به حرمخانهی عزّت محزون |
خواهرش رخت اسیری به خدا کرده به بر |
|
شاه اقلیم صفا میر و علمدار حسین |
شد جدا دست سپهدار حسین از پیکر |
|
سر و جان کرد نثار قدم حضرت دوست |
بگرفت از کف ساقی لب کوثر ساغر |
|
جسم مجروح و لبتشنه حسین گشت شهید |
مرغ جانش به سوی خلد مصفّا زده پر |
|
«قطره» از خرمن الطاف حسینی امروز |
خوشه برچین و از خرمن و سوقات ببر |
گربسته فلک بختم باز است پر و بالم |
الطاف الهیت شد شامل احوالم |
بر اوج فلک پران شد طایر اقبالم |
ارکان سماواتی دیدند چو اجلالم |
گفتند تو عنقای قاف مدنی باشی یا آن که تو سیمرغ باغ چمنی باشی |
|
گفتم که گه وصل است مسرور و غزل خوانم |
من طایر باغ قدس طوطی خوش الحانم |
یک ذرّه ز خورشیدم یک قطره زعـُمّانم |
من خاک کف پای شاهنشه خوبانم |
او پور ابوطالب من بر رخ او طالب من بر رخ او طالب او پور ابوطالب |
|
ای دل گه میلاد مسعود علی باشد |
چون حامد این مولود ذات ازلی باشد |
از فضل و کمال وجود چون رب جلی باشد |
کونین چنان گوئی در دست ولی باشد |
انوار الهیّت در خانه تجلّی کرد آن خانه که عالی بود عالی متعالی کرد |
|
این خانه که میبینی خیل و خدمی دارد |
اکوان و مه و کرسی لوح و قلمی دارد |
در کنگرهی قصرش نقش و رقمی دارد |
بس مهر جهان آرا ماه حرمی دارد |
سری ایست در این خانه کس مینشود آگاه ز آن رو به ظهور آمد در خانه ولی الله |
|
در کعبهی مشتاقان آمد چو شه عالم |
شد بسته ره خانه بر مردم نامحرم |
از چهره نقاب افکند مرآت رخ خاتم |
بر قائمهی افلاک جبریل زده پرچم |
گفتا که در دولت شد بر رخ ما مفتوح از دولت شاه عشق آن مظهر یا سـبـّوح |
|
گر پرتو خور نبود نور و جلواتی نیست |
بر مزرعهی عالم سود و ثمراتی نیست |
سر حدّ فنا باشد اثبات و ثباتی نیست |
گر شاه ولایت نیست روز عرصاتی نیست |
چون ذات علی باشد در امر جهان آرا فیّاض عطا مولا مشکات جهان آرا |
|
فیّاض علی الاطلاق با دست توانائی |
بر فرق علی بنهاد آن تاج دل آرایی |
گسترده بساط قرب بر عالم اعلائی |
از عرش برین تا فرش بنموده صف آرائی |
این پنبهی غفلت را از گوش دلت بردار تقدیس علی بشنو ای دل ز در و دیوار |
|
آئینهی آئین را در آینه پیدا کن |
از مردم چشم دل هر لحظه تمنّا کن |
شو از دل و جان مجنون رو جانب لیلا کن |
آئینهی آئین شو آن گاه تماشا کن |
شو از سرو پا غوّاص مستغرق دریا شو بهر گهر لالا در بحر صدفزا شو |
|
آئینه آئین شو آئینه آئین بین |
آن نقش و معانی را در طرّهی مشکین بین |
آن مظهر هستی را در سورهی یاسین بین |
وانگه رخ مولا را با چشم خدابین بین |
مرآت جمالش را آندم به ملا بینی هنگام دِرو گردد از مزرعه برچینی |
|
این عالم ناسوتی در تحت لوای اوست |
آن مردم لاهوتی در ذکر ثنای اوست |
گر طالب دیداری جنّات لقای اوست |
بر پا فلک الافلاک از یمن بقای اوست |
از قاف قدیم قرب آگه نشود عنقا حیران شده چون ماهی اندر دل این دریا |
|
مجنونم و میپویم در دشت و بیابانها |
چون عاشق لیلایم چه بود سر و سامانها |
برغنچه گلی بینم در طرف گلستانها |
صف بسته به گرد گل در باغ نگهبانها |
تا آن که شود ایمن این گل ز همه آفات اسکندر دلها بین بگرفته به کف مرآت |
|
خضر ره موسی بین حیران علی باشد |
عیسی به کواکب شد مهمان علی باشد |
آن قائمهی کرسی میدان علی باشد |
آن طاق ربوبیّت ایوان علی باشد |
قرآن مبین گشته در شأن علی نازل غافل زعلی باشد این قافلهی غافل |
|
هر راه که میپوئی او هست تو را رهبر |
هر کس که شود منکر بر حیدر و پیغمبر |
چون قافلهی غافل غافل شده از داور |
غافل تو مشو یک دم از قافلهی دلبر |
این قافلهی غافل سر حد فنا باشد بیگانه زاسرارست در دام بلا باشد |
|
ما فوق ید بیضا بازوی علی باشد |
آن دست یداللهی بازوی علی باشد |
میزان و صراط دین ابروی علی باشد |
مرحب کـُش اژدر در نیروی علی باشد |
چون طوطی جان ما از منطق او گویاست درمردمک چشمت آثار علی پیداست |
|
چون ماهی دریایی بیگانه زدریائیم |
نی طالب دیداریم از بس که خود آرائیم |
ما یار نمیبینیم در سیر و تماشائیم |
چون صید در این صحرا در دام تمنائیم |
چون «قطره» توان دم زد از هستی این دریا زیرا که در این دریا باشد گهر لالا |
|
اکمل زهمه طاعات حبّ شه لولاک است |
بدخواه ولی الله مردود و اسفناک است |
در مولد مسعودش خلاق فرحناک است |
در ظل لوای او نه طارم افلاک است |
با چشم دو بین نتوان مرآت خدا دیدن باید که به دست عشق از مزرعه برچیدن |